در اوج تاریکی بودم، پر از بیحسی، پر از ناامیدی، پر از غم!
خلاصه اینطور برایت بگویم که پر بودم از هر حس بدی که وجود داشت!
شبی بود تاریک تر از زندگیام... آنشب وقتی از خانه بیرون میآمدم، انگار حسوحالم با دیگر شبهایم فرق داشت. انگار میدانستم که قرار است تابیده شوی به شبهای تاریکم!
نگاهم که به چشمان رنگ شبهایت افتاد، تکه از وجودم پایین ریخت...
قلبم بود؛ قلبی که سنگ شده بود، سخت شده بود! قلبی که دیگر نمیتپید، بعد از سال ها برای تو گرم شد.
آرامش بود که به تن نحیفم سرازیر میشد...
گاه میترسیدم؛ از اینهمه خوشبختی، از اینهمه حس خوبی که تو به وجودم تزریق میکردی. میترسیدم نکند که خواب باشم؛ نکند با یک تلنگر بیدار شوم...
بیدار شوم و رویاهایی که در دلم، قلبم، ذهنم به آنها با تو پروبال داده بودم پرواز کنند و دیگر دستم به آنها نرسد...!
غیرقابل باور بود؛ اینروز ها برایم مانند آرزوی دستنیافتنیام غیر قابل باور بود!
بارها و بارها در خلوتگاهم با خدا، با خود گفته بودم:《پایان شبِ سیَه، سپید است》
اما وقتی تورا دیدم به یقین رسیدم که
تو درست همان سپیدی هستی که بعد از سیاهی های زندگی، تابیده میشوی بر دلوجانم!
همه چیز را نادیده گرفتی و باورم کردی..!
من این باور شدن را به همه ناباوری ها، به همه نا امیدی ها، به همه و همه کس ترجیح میدهم.
تو آمدی و شستیو بردی تمام خاطرات بَدَم را...
میدانم که هستی، میدانم که میمانی!
بگذار هرچقدر که دلشان میخواهد بگویند، بخندند!
اما من آنقدر دوستت خواهم داشت که انگشت به دهن میمانند همه آنهایی که روزی دلمرا شکستند!
《قدر اون ماهی که بالای سرمونه، دوستت دارم مرد من!
نه به اندازه ای که مامیبینیمش..!
به اندازه ای که خودش هست...!
به اندازه ای که از تو خودش معلومه!
به اندازه همون ماه دوست دارم! 》
#ریحانه_پهلوانی
#دلنوشته